داستان کلاغ ها

عباس حسين نژاد
bluepen@noavar.com


" قارخان"و"قارخانم" ، با دختر زيبايشان "قارناز" ، روي درخت چنار پيري توي يک جنگلک تازه تاسيس ، در يک لانه‌ي هشتاد سانتي دوخوابه‌ي دوبلکس ، زندگي آرامي داشتند .
يک روز ، يک خانواده‌ي باکلاس کلاغ آمدند روي شاخهي کناري‌شان ، يک لانه‌ي شصت و پنج سانتي با سونا و جکوزي ، رهن کردند . آنها يک پسر داشتند به اسم "قارداش" .
همان شب ، خانواده‌ي قارخان مقداري تخم کاج براي شب چره برداشتند و به خانه‌ي همسايه‌ي جديدشان براي خوشامدگويي رفتند . در همان برخورد اول ، قارناز و قارداش که چشمشان به هم افتاد ، قلبشان به تپش افتاد و نوکهايشان سرخ شد . آن شب ، همسايه‌ها تا نزديکي سحر تخم کاج مي‌شکستند و درباره‌ي لک‌لک‌ها جوک تعريف مي‌کردند و مي‌خنديدند.
رفت و آمد بين دو همسايه زياد شد ؛ به طوري که "قارنوش خانم" ، همسايه‌ي دست راستي و "قارپوز آقا" ، همسايه‌ي دست چپي ، به اين نزديکي حسوديشان شد و پيش اين و آن ، از اين دو خانواده بدگويي مي‌کردند و يک نسبت‌هاي ناروايي هم مي‌دادند که آدم رويش نمي‌شود حتي اگر اين نسبت‌ها درباره‌ي خانواده‌ي کلاغ‌ها هم باشد ، آنها را نقل کند .
قارناز و قارداش ، روز به روز علاقه‌شان به هم بيشتر مي‌شد و حتي توي دانشگاه ، همه‌ي همکلاسي‌ها اين قضيه را فهميده بودند و سر به سر آنها ميگذاشتند . يکبار هم يک کلاغ سوسول به قارناز متلک گفت . و درست همان شب بود که قارداش ، با پرهاي خونين به خانه برگشت !
گذشت و گذشت تا اين که يک روز ، فکر کنم پنج شنبه بود ، پدر و مادرها براي شرکت در کنفرانس کلاغ و معضل جهاني شدن ، به جنگل بزرگ رفته بودند . قارداش ، در حالي که به نوار "نازي قار کن که قارت پر از نيازه" گوش مي‌داد ، داشت از پنجره به قارناز که پشت پنجره‌شان ايستاده بود ، نگاه مي‌کرد ، کم‌کم تحملش را از دست داد ؛ از خانه بيرون آمد و به سمت خانه‌ي قارناز رفت ... .
چشم‌هايشان که به هم افتاد ، نوک‌هايشان سرخ سرخ شد و قلبشان مي‌خواست از سينه بيرون بزند ... .
... سه ساعت طول کشيد تا با هم پرهايي را که تمام خانه را برداشته بود ،جمع کنند ... .
چند روز بعد ، حال قارناز بد شد و يک بار هر چه صابون خورده بود را ... .
قارخانم که زن باسليقه و فهميده‌اي بود ، حدس زد که ممکن است چه اتفاقي افتاده باشد ... .
پدرها هم خبر شدند ... .
شب ، خانواده‌ها با نوک سفيد کلاغ‌ها دور هم نشستند و تصميم گرفتند تا همسايه‌ها – به خصوص قارپوز آقا و قارنوش خانم – خبردار نشده‌اند ، دو تا دل را به هم برسانند ... . پسر قارناز و قارداش که سر از تخم درآورد ، اسمش را گذاشتند "قاراشميش
" .

دو تا خانواده ، پولهايشان را روي هم گذاشتند و براي آنها يک لانهي چهل سانتي نقلي خريدند .
آنها داشتند با خوشبختي زندگيشان را مي‌کردند تا اين که يک روز ، يک خانواده‌ي جديد کلاغ آمدند و روي شاخهي کناري‌شان ، يک لانه خريدند . آنها يک دختر داشتند به اسم "قاروره

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31147< 7


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي