|
" قارخان"و"قارخانم" ، با دختر زيبايشان "قارناز" ، روي درخت چنار پيري توي يک جنگلک تازه تاسيس ، در يک لانهي هشتاد سانتي دوخوابهي دوبلکس ، زندگي آرامي داشتند . يک روز ، يک خانوادهي باکلاس کلاغ آمدند روي شاخهي کناريشان ، يک لانهي شصت و پنج سانتي با سونا و جکوزي ، رهن کردند . آنها يک پسر داشتند به اسم "قارداش" . همان شب ، خانوادهي قارخان مقداري تخم کاج براي شب چره برداشتند و به خانهي همسايهي جديدشان براي خوشامدگويي رفتند . در همان برخورد اول ، قارناز و قارداش که چشمشان به هم افتاد ، قلبشان به تپش افتاد و نوکهايشان سرخ شد . آن شب ، همسايهها تا نزديکي سحر تخم کاج ميشکستند و دربارهي لکلکها جوک تعريف ميکردند و ميخنديدند. رفت و آمد بين دو همسايه زياد شد ؛ به طوري که "قارنوش خانم" ، همسايهي دست راستي و "قارپوز آقا" ، همسايهي دست چپي ، به اين نزديکي حسوديشان شد و پيش اين و آن ، از اين دو خانواده بدگويي ميکردند و يک نسبتهاي ناروايي هم ميدادند که آدم رويش نميشود حتي اگر اين نسبتها دربارهي خانوادهي کلاغها هم باشد ، آنها را نقل کند . قارناز و قارداش ، روز به روز علاقهشان به هم بيشتر ميشد و حتي توي دانشگاه ، همهي همکلاسيها اين قضيه را فهميده بودند و سر به سر آنها ميگذاشتند . يکبار هم يک کلاغ سوسول به قارناز متلک گفت . و درست همان شب بود که قارداش ، با پرهاي خونين به خانه برگشت ! گذشت و گذشت تا اين که يک روز ، فکر کنم پنج شنبه بود ، پدر و مادرها براي شرکت در کنفرانس کلاغ و معضل جهاني شدن ، به جنگل بزرگ رفته بودند . قارداش ، در حالي که به نوار "نازي قار کن که قارت پر از نيازه" گوش ميداد ، داشت از پنجره به قارناز که پشت پنجرهشان ايستاده بود ، نگاه ميکرد ، کمکم تحملش را از دست داد ؛ از خانه بيرون آمد و به سمت خانهي قارناز رفت ... . چشمهايشان که به هم افتاد ، نوکهايشان سرخ سرخ شد و قلبشان ميخواست از سينه بيرون بزند ... . ... سه ساعت طول کشيد تا با هم پرهايي را که تمام خانه را برداشته بود ،جمع کنند ... . چند روز بعد ، حال قارناز بد شد و يک بار هر چه صابون خورده بود را ... . قارخانم که زن باسليقه و فهميدهاي بود ، حدس زد که ممکن است چه اتفاقي افتاده باشد ... . پدرها هم خبر شدند ... . شب ، خانوادهها با نوک سفيد کلاغها دور هم نشستند و تصميم گرفتند تا همسايهها – به خصوص قارپوز آقا و قارنوش خانم – خبردار نشدهاند ، دو تا دل را به هم برسانند ... . پسر قارناز و قارداش که سر از تخم درآورد ، اسمش را گذاشتند "قاراشميش " .
دو تا خانواده ، پولهايشان را روي هم گذاشتند و براي آنها يک لانهي چهل سانتي نقلي خريدند . آنها داشتند با خوشبختي زندگيشان را ميکردند تا اين که يک روز ، يک خانوادهي جديد کلاغ آمدند و روي شاخهي کناريشان ، يک لانه خريدند . آنها يک دختر داشتند به اسم "قاروره |
|